یک زمانی فکر می کردم بهترین جمله ای که می شود به یک آدم غمگین، حالا غمگین به هر دلیلی، گفت و تسکینش داد؛ جمله ای که واقعا کار می کند و جواب می دهد این است که بگویی: "غصه نخور عزیز دلم، این روزها میگذرند. یک روز فراموش می شوند، تحمل کن. روزهای خوب هم می رسند" و گفته ام.
خیلی وقتها برای تسکین عزیزی این را گفته ام. هم خودم آرام شده ام هم او. الان اما می بینم نه. یک وقتهایی آدم یک ملالهای ساده ودم دستی در زندگی دارد که اتفاقا همه ی دردش همین گذشت زمان در معیت این غصه هاست.
درد همین است که تو نمی خواهی زندگیت اینجور بگذرد. یعنی یک وقتهایی همین گذری که تو فکر می کنی راه حل است خودش صورت مسأله می شود.
امان از این ملالهای ساده ی زندگی که از دور حساب نیستند اما از درون آدم را فرسوده میکنند. مثل چی؟
مثل ملال عبور آدمها از زندگیهایمان. مثل ملال اینکه هَراز گاهی می نشینی به حکمت آمدن و رفتنشان فکر می کنی. به این می گویند یک ملال ساده چون هی اتفاق می افتد درزندگیها. در زندگی همه مان. هیچ گریزی هم از این آمدن و رفتن ها نیست.
یک مثال دیگر از ملال ساده می شود زندگی من یا ماهایی که خودمان انتخاب کرده ایم یا اجبارا دور از کسانی که دوستشان داریم سر کنیم. حالا موقتی یا دائمی.
اصلا مسأله اینجا مدت زمان نیست. مسأله این است که یک روز می بینی یک چیزی یک دلهره ای هست از این همه دوری، همینجا، توی همین قلب لامذهب که دارد جانت را به لبت می رساند، که یکهو شبها مثل یک درد شدید از خواب بیدارت می کند.
حالا چرا ساده است این ملال؟ چون هیچ راه حلی ندارد. چون کاریش نمی توانی بکنی و اتفاقا همین که این روزها دارند اینجوری از کف می روند، در بی خبری از دست می روند خودش غم ماست. حالا اینجا آقا جان دیگر برای تسکین این آدم نمی توانی بگویی که"می گذرند این روزها". چون جوابش می شود این که:
نمی خواهم بگذرند. دوست ندارم اینجور بگذرند. اینی که دارد می گذرد عمریست که هیچ بازگشتی ندارد. فرصتهایی هستند که دارند به تمامی از کف می روند.