بست قامت، سکوت و نیت و او... رفت بالا دو دست و دل با او... جای حمد او قصیده سرود... در رکوع اش گذشت شعر فروغ... بر لبش جای ربنا میگفت: من میشناسم بوی موهاتو... من مسخِ آن جو گندمی بودم..وقت وداع گفتم: من انتخاب چندمی بودم؟
زنی کنار پنجره شب قدم میزد
به مشق ثُلثِ قدیمیِ خود؛ ورق میزد
چقدر حادثه پشتِ سکوت، جا میداد
تمام بغض خودش را مُدام قَط میزد
حواسِ شب همه پرتِ سکوت و پنجره بود
زنی که با شب شعرش تو را صدا میزد
قلم دوباره از نفسِ شب شماره می افتاد
زنی کنار پنجره شب، قدم میزد!
داشت می رفت ولی باز دلش آنجا بود..
رفت عباس ولی باز دلش آنجا بود..
کارِ دل بود که در صورتِ او ماه افتاد..
دستش افتاد، ولی باز دلش آنجا بود..
شعر که پیش شما هیچ و شاعر در سوگ
شعر می گفت، ولی باز دلش آنجا بود..
مولوی، عشق، وفا، مَرد ، شمایی آقا!
یا ابا الفضل! زمین خورد، ولی باز دلش آنجا بود!
تاسوعا ۱۴.۱/ فهیمه مستفشار