باران بهانه ای ست بمانی ، احضارنامه نیست
عشقی که داد دلم ، داد! در نیار جامه نیست
باید که رختِ نو به تن کنی و تَر کنی لبت
با من اما ، یقین بدان که نیازی به دُکمه نیست
لبخند میزنی که : برایم دوباره چای چای چای
میگویمت: باز چای؟ غزل ام ، شاهنامه نیست
ده چایِ سرد شده؛ آواز دشتی و یک دهان غزل
رقصی چنین میانه و تو؛ جایِ کرشمه نیست
زمستان، با تو سه ماه نَه؛ سه روز و سه سوز شد
آمد بهار ، بیدار شو؛ بخندیم، وقتِ سِگِرمه نیست
از : فهیمه مستفشار/ بهار ۱.۴.۰.۰