تمامِ وعده هایِ سرِ قرارِ بهار چه میشود؟
باش کنار آن کیوسک، بیا همان سینمای همیشگی..من زودتر می آیم ، پیراهن آبی با شلوار جین تن میکنم و کیف پول چرم سیاهی هم دستم میگیرم حالا تو هر چه خواستی بپوش، فقط قرارمان هفته اول بهار ، یادت نرود!
همدیگر را گم میکنند.. قرارها بیقرار میشود..هیچ چشمی جوانه زدن درختها را به تماشا نخواهد نشست راستی مگر نگفته بودند سالی که نکوست؛ از بهارش پیداست؟ اگر اینگونه باشد که من می ترسم ؛ می ترسم که تپش تند تابستان؛ هفت رنگیِ پاییز و پاکیِ زمستان را نیز از چشم بدهم و نبینم آنچه دیدنی ست و بشنوم آنچه نشنیدنیست را!
نوشته: فهیمه مستفشار