غمهاو آدمها قرنهاست با هم معاشرند و مجاور. آدمها غمها را زنده نگه میدارند و غمها آدمها را میکشند. غمها آدمها را به تنهایی میبرند و آدمها غمها را به رابطهها میبرند.
شاید غم از جنس خمیرهی آدم است که این چنین به ریشهی جان مینشیند و برنمیخیزد.
شاید آدم دشمن غم است که غم این گونه به جانش مینشیند و میخشکاند و میکشدش.
شاید رهایی از غم حتی به مرگ هم مقدور نباشد برای آدم.
شاید پیش از چیره شدن غم به جان آدم فقط باید کمی خندید، کمی آمیخت، کمی آموخت و کمی آفرید.
مثل شیشه:
به خاطر داری
مرا دیدی و فرار نکردی
اما رنگ رخسارت گریخت
از آن موقع شفاف ماندی
مثل شیشه
از آن موقع شیشه ای
در هواپیما، در قطار
در پنجره ام، در قاب عینکم
حتی در شرابی که نوشیدم
بطری اش از تو بود
از درون تو
به دنیا نگاه می کنم.
چه خوب که رنگ و رویت رفته
وگرنه کور می شدم
فکرت قوجا
ترجمه: رسول یونان