رقص قَلَم، رویِ بَلَم

نویسنده / شاعر......

رقص قَلَم، رویِ بَلَم

نویسنده / شاعر......

نقاشی تصویر نمایه مربوط به نقاش محترمه دوست خوبم خانم نشمین ریاضی میباشد

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناگهان دیدم
گندم را از خوشه های موی من می دزدی
و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی
تو را از این بازی بازداشتم
دست بردار نبودی
ضربه ای روی دستت زدم
تا گندم را به یغما نبری
اما دست بردار نبودی
کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم
نپذیرفتی
و در گندمزار موی من خواب ماندی.
           

سعادالصباح
فهیمه مستفشار
مامان ِمن یواشکی پیر شد، مثلا این‌جوری که در فاصله‌ی بینِ سماور و بهشت و سجاده. 
بابا ولی نه، احتمالا یک‌دفعه. یا یک‌دفعه پیر شد، یا من یک‌دفعه متوجهش شدم. این‌جوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اتاق اومدم بیرون و گفتم بابا می‌شه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟ گفت آره آره حتما. با یه دستپاچگیِ خفیف کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد.
 برگشتم تو اتاق. چند دقیقه بعد در زد. گفت اگه یه کم صداشو بلند کنم اذیت می‌شی؟ گفتم نه، اذیت نمی‌شم بابا جان. یکم صداشو بلند کرد، مثلا از سی، بُرد سی‌وپنج. الان شده نزدیکای پنجاه.
 مامان می‌گه وقتی داره نماز می‌خونه صدای بلند تلویزیون اذیتش می‌کنه. یه بار خواهرم به بابا گفت میایین بریم سمعک بگیریم؟ خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا، من گوشام سالمه. اما گوشاش سالم نیست. خیلی وقته که سالم نیست.
 مامان می‌شینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه. خیره می‌شه با بخارِ رقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمونِ کهنه‌ی آشپزخونه پر می گیره. بابا از توی اتاق می‌گه «چای داریم؟». مامان سینی به دست می‌ره پیشش و می‌پرسه که حاجی جان چرا داد می‌زنی خب. بابا با تعجب جواب می‌ده، که من داد نزدم، آروم گفتم. 
آروم هم گفت. توی سرش، همه‌چیز آرومه الان. داره آروم‌تر هم می‌شه. توی سرش، نشسته روی یک نیمکتِ سیمانی و به درختای خشکیده‌ی باغ نگاه می‌کنه. می‌بینه که باد بین شاخه‌های درخت می‌پیچه اما صدای باد رو نمی‌شنوه. مامان رو صدا می‌کنه؛ «خانوم از کی دیگه باد بی‌صدا می‌وزه؟».
 بابا دیگه صدای باد رو نمی‌شنوه. واسه همینه که طوفان لازمه. طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو.
 
"محمدحامد توکلی"
فهیمه مستفشار
ماشین را برای ِ خودش نگه داشت
خودش را پیاده کرد
خودش را به خانه برد
برای خودش چای ریخت
خودش را به رختخواب برد
و خودش را دلداری داد
کسی
که به خودش پی برده بود.
          علیرضاروشن
فهیمه مستفشار
از کجا آمدی نمی دانم.
کجا جا خوش کردی را می دانم اما.
در دلی نشسته ای که دیرزمانی
 در را بسته بود
بر هر نو مهمانی
که دیگر نه نغمه ای تازه سر می کند
نه دریچه ای می گشاید به
 خیابان های باران زده در رویا هایم.
لبخند نوازشگرت از میان مه و غبار پیداست
ای خوش نشین ِدل بی سرنشین من.
 
آ. کلوناریس شاعر معاصر یونانی
برگردان: احمد پوری
فهیمه مستفشار
از این نوشته‌ها بود که دست به دست می‌شود. نوشته بود دو گروه از گذشته کنده نمی‌شوند: آن‌ها که از جنگ برگشته‌اند و آن‌ها که عشق را تجربه کرده‌اند. 
 
فکر می‌کردم به آن که این را نوشته. که اگر از جنگ با عشق برگشته بود چه حالی داشت؟ اگر می‌فهمید دیگر حتی نمی‌شود به گذشته فکر کرد. حتی به خاطره‌های زیبای آویزانش. جنگ با عشق وقتی تمام می‌شود، مثل تبر زندگی را به دو شقه‌ی بی‌طاقتی و بی‌رحمی تقسیم می‌کند. و غم‌انگیزتر این که تکه‌هایی از آدم آن سوی این شقه شدن می‌ماند، و تکه‌هایی این سو، برای همیشه.
فهیمه مستفشار

در موهای تو 
پرنده‌ای پنهان است 
پرنده‌ای که رنگِ آسمان است 
تو که نیستی 
روی پای‌ام می‌نشیند 
جوری نگاه می‌کند که نمی‌داند 
جوری نگاه می‌کنم که نمی‌دانم 
می‌گذارم‌اش روی تخت 
و از پلّه‌ها پایین می‌روم
کسی در خیابان نیست 
و درخت‌ها سوخته‌اند 
کجایی؟
                 یانیس ریتسوس
                        ترجمه: محسن عمادی

 

فهیمه مستفشار

اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
قهوه‌خانه‌ها به چه‌کار می‌آیند؟
و اگر نتوانم بی هدف با تو پرسه بزنم
خیابان‌ها به چه کار می‌آیند؟
و اگر نتوانم
بی‌هراس نام‌ات را در گلو بگردان‌ام
کلمات به چه‌کار می‌آیند؟
و اگر نتوانم فریاد بزنم
«دوست‌ات دارم»
دهان‌ام به چه‌کار می‌آید...؟
           سعاد الصباح

 

فهیمه مستفشار

 

 

فهیمه مستفشار

 

 

فهیمه مستفشار

 

 

فهیمه مستفشار