باران بهانه ای ست بمانی ، احضارنامه نیست
عشقی که داد دلم ، داد! در نیار جامه نیست
باید که رختِ نو به تن کنی و تَر کنی لبت
با من اما ، یقین بدان که نیازی به دُکمه نیست
لبخند میزنی که : برایم دوباره چای چای چای
میگویمت: باز چای؟ غزل ام ، شاهنامه نیست
ده چایِ سرد شده؛ آواز دشتی و یک دهان غزل
رقصی چنین میانه و تو؛ جایِ کرشمه نیست
زمستان، با تو سه ماه نَه؛ سه روز و سه سوز شد
آمد بهار ، بیدار شو؛ بخندیم، وقتِ سِگِرمه نیست
از : فهیمه مستفشار/ بهار ۱.۴.۰.۰
گاهی فکر می کنم
از بس بی تو با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس هایت را در هم بافته ام
از بس فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران نکن
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم.
مصطفی زاهدی