رقص قَلَم، رویِ بَلَم

نویسنده / شاعر......

رقص قَلَم، رویِ بَلَم

نویسنده / شاعر......

نقاشی تصویر نمایه مربوط به نقاش محترمه دوست خوبم خانم نشمین ریاضی میباشد

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

عشق 
کودتایی ست
در کیمیای تن
و شورشی ست شجاع
بر نظم اشیاء
و شوق تو
عادت خطرناکی ست
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پیدا کنم 
و عشق تو
گناه بزرگی ست
که آرزو می کنم
هیچ گاه " بخشیده " نشود 

سعاد الصباح

فهیمه مستفشار

حرمت

امشب دلم چشمِ تورو میخواد
چشمی که با صوتِ اذان خیسه
چشمی که با چشمِ خدا جوره
چشمی که رنگ شب ولی دوره
امشب دلم دستاتو کم داره
دستهایی که همدستِ بارونه
دستهایی که تو دستِ معبوده
دستهایی که بسته به ناودونه
لابد تو هم چیزی و کم داری
اما به رویِ خود نمیاری
من هم به رویِ تو نمیارم
که هر دومون حرمت نگه داریم
۲۰ اسفند/ فهیمه مستفشار

فهیمه مستفشار

 

 دایره / علیرضا آذر


تمرگیده بودم به تنهایی خویش

مرا تو به اغوای بیراهه بردی

به دریاچه خمر خالص کشاندی

و در مستی چشم من غوطه خوردی

 

 

بدون سلامی خزیدی کنارم

ولم کن، کجا من؟ کجا عشق؟

سکوتم رضا نیست پس چشم بردار

میان همه لاعلاجان چرا عشق؟

 

 

کنار تو و لحن بارانی تو اضافه ام

دو خط چتر بی معنی ام من

تو را در بزنگاه دیدن ندیدم

همیشه گرفتار کم بینی ام من

 

 

حقیقی ترین حالت ذوق یک زن

عجیبی شبیه نفس های دریا

دروغی نشستم به کرسی کذبم

به خود بسته ام نام جعلی خود را

 

 

چرا روبرویم دو زانو نشستی

مرا محض چه پیش و پس میکنی عشق؟

به سنگ دلم میخ تو کارگر نیست

ولم کن تلاشی عبث می‌کنی عشق

 

 

نهالی کنار و لب جاده بودم

کسی آمد و ساقه ام را تکان داد

سرنگ هوا در رگ و ریشه ام کرد

و آینده ام را جلوتر نشان داد

 

 

شکست و تکان داد و قلب از تنم کند

چقدر از سرم قمری خسته پر زد

به هر کودک باغ دل بسته بودم

چقدر آمد و بچه ها را تشر زد

 

 

ببین بچه بودم به آنی شکستم

نفهمیدم اصلا چه ها دیده بودم

دوتا قلب تیره کنار دو آوند

کجا ماشه ات را چکانیده بودم

 

 

کنار تو هیچم کنار تو صفرم

کنارت هویت ندارم هلاکم

دماوندی تو مرا خورد و قی کرد

کلوخی پر از حفره در متن خاکم

 

 

در اوج شکوهت در انبوه لبخند

سپردی مرا به زمستان و بوران

نشستی در آرامش کوچه باغت

رها کردی ام در سراشیب تهران

 

 

قفس، حق من آب و نان هق هق من

از این پس به خوابم نیا هرم جاری

که هرکس رسیده ست داغی زده ست

و حالا تو باید که آتش بیاری

 

 

اگر هی نشد حق خود را بگیرم

اگر دست هر حکمت خون اسیرم

اگر دست بردم به تنهایی تو

اگر کندم و تلخم و گوشه گیرم

 

 

اگر انزوایی ترک خورده پوشم

اگر بی نصیبم، به کنجی کنارم

اگر باد وحشی موافق نبوده

اگرباید آخر به شعرم ببارم

 

 

اگر آن سلامم که پاسخ ندارد

اگر سوختم در خودم نخ به نخ ها

اگر سفره ام سهمی از نان ندارد

و خوردند اگر حاصلم را ملخ ها

 

 

سر عهد دلواپسی مانده بودم

من آن عشق پا تا دهان بودم ای ماه

برای گلوبند روز تولد

به فکر شکار جهان بودم ای ماه

 

 

و دلخوش به اینکه میان جماعت

 شکوه نگاه تو دلواپسم بود

بدون تو آدم حسابم نمی‌کرد

دو خط شعر تلخی که کار و کسم بود

 

 

در اعماق ویلی که بودم همیشه

نفس می‌کشیدم تو را با نگاهت

نجاتم شدی بعد عمری به زندان

و بلعیدی ام با نگاه سیاهت

 

 

خودت آمدی و خودت رفتی از کادر

در عکس دوتایی تو را مرده دیدم

در آن عکس تاریخی و تار و تاریک

خودم را کنارت زمین خورده دیدم

 

 

غلط کردم اما، رها کردی ام باز

میان چک و چانه و نیش و دندان

رها کردی ام در قدم های تکرار

زمستان زمستان زمستان، زمستان

 

 

پس از مرگ تو نیمه قصه بد شد

تو دامن کشیدی که از من گریزی

نشستی بنوشی تمام تنم را

و خون مرا پای پایت بریزی

 

 

تو تاریخ در خود فرو رفتنی حیف

به تاریخ در خود شکسته اسیرم

و مغزی که دیگر تحمل ندارد

به بیراهه خورده شکنجه اسیرم

 

 

میان همه زندگان دو عالم

اگر نام کمرنگ من را زدودند

چه غم که رفیقان هم کاسه من

مرا پیش از این قصه ها کشته بودند

 

 

غروب چه روزی تو را منجمد شد

طلوع کدامین سفر از تو پر شد

چقدر از مرا روی دفتر نوشتی

که شعر امتداد هزاران تومور شد

 

 

در این لابلای پر از وهم و وحشت

به یاد جهان من و باورم باش

بیا بیتی از ماندنت باش و برگرد

به فکر خط خالی دفترم باش

 

 

زنیت کن و از سر  نو بسازو

هراس مرا در خودت جستجو کن

سه خط رو به من باش و یک خط عقب رو

مرا سرکشی کن، مرا زیر و رو کن

 

 

آهای آخرین کولی عصر ییلاق

آهای عشق درهم شکسته مرا باش

آهای اسم پس کوچه های پس از من

آهای آخرین درب بسته مرا باش

 

 

از آن روز برفی کنار مزارش

تو را با تب مولوی می‌شناسند

کسانی که با زخم من آشنایند

مرا با همین مثنوی می‌شناسند

 

 

مرا با خودت آشنا کرده ای مرگ

نیفتی زمین حضرت آخرین مرگ

زمین و زمان را عقب برنگردان

تحمل ندارم دوباره به قرآن

 

 

نگاهم کن ای ساحر خوان آخر

و از گور من جوجه تر درآور

به جادوی لحنت مرا زیر و بم کن

و شر مرا از سر مرگ کم کن

 

 

مرا پشت شعرم به پایان بچسبان

از آدم بگیرم به انسان بچسبان

دوخط شعر کولی برایت سرودم

دوباره همانم که در جاده بودم

 

 

دوباره همانم همان عشق عریان

همان فحش بد در شب راهبندان

دوباره همانم که درد تو بودم

که خیر سرم خرده مرد تو بودم

 

 

همانم که در بهت آن مسلخ زرد

تو را لو نداد آخر و کم نیاورد

نگفتم که سیب ازل را تو خوردی

که تو خانه را دست شیطان سپردی

 

 

عروسک نباش، از پس شیشه رد شو

بیا واقعی بودنت را بلد شو

فقط لحظه ای مثل زن ها بفهمم

از این زنده بودن برای تو سهمم

 

 

بتان جام من را پر از زهر کردند

خدایان پس از رفتنت قهر کردند

فهیمه مستفشار

 

 

فهیمه مستفشار

آدمها به تاس می مانند، بَرهای مختلف دارند. آدمها می گردند دنبال نیمه ی گمشده و عشق پیدا نشده شان. تاس شان را می ریزند و می نشینند کنار. اگر جفت ننشست رها می کنند. آدم ها نمی گردند دنبال بَرهای مثل همِ شان،  در و تخته شان اگر همان تاس اول به هم جور نشد در را به تخته می کوبند و بازی را به هم می زنند.
 آدم ها قدر جفت آوردن و جفت پیدا کردن را خیلی وقت ها نمی دانند. وقتی تاس شان نشست کنار هم، چه تاق و چه جفت، یادشان می رود بگردند دور هم و بَرهای دیگرِ هم را هم ببینند و بفهند، تا آدمی را بشناسند. آن ها که تاسشان جفت نشسته و ماندگار شده، شاید می دانند این که می نشیند کنار هم تاس نیست. بخت و اقبال نیست. قصه ی روحِ مثل همی ست. جانِ مثل همی ست.
 بارها و بارها تاس ریختن و پای هم نشستن و پس نزدن و جنگیدن و آموختن است که آدم ها را جفتِ ماندگار هم می کند. جنگیدن و آموختن.

فهیمه مستفشار